ببخشید که نشناختمت !!!!!!!!!!
از همان ابتدای مراسم سینه زنی و نوحه سرایی در هیئت نگاه عاشقم را به در دوخته بودم . نگرانِ نیامدنت بودم . شاید هم نگرانِ آمدنت ، که بیائی و از من رو بگیری ! دیر کرده بودی ، از مجلس خیلی نمانده بود ! گفتم نکند نشانی این جا را نداری ، اما به خودم خندیدم ، مگر می شود نشانی مجلسی را که برایت برپا می کنند ندانی ! طاقت نیاوردم و کنار در ایستادم تا به محض دیدنت ، اولین کسی باشم که به تو خوش آمد می گویم ، کفشهایت را بگیرم و بهترین جای مجلس را برایت آماده کنم ! مجلس تمام شد . بغضِ غریبی راه گلویم را بسته بود ، از این که نیامده بودی ناراحت بودم ! به داخل هیئت برگشتم ، بوی خوش سیب همه جا را پُر کرده بود ، آری ، تو آمده بودی ، از همان اول ! همه خوشحال بودند از دیدن تو ، و فقط من تو را ندیده بودم ، تو داخل هیئت بودی و من کنارِ در، انتظارت را می کشیدم . از کنارم رد شده بودی و من ... . « ببخشید که نشناختمت ! ! »
منت کشی ز یوسف بطها بروی چشم
نمایشنامة اوج عبودیت
ماه شب عاشورا آرام و پریده رنگ ، به دشت کربلا می تابید . صدای سکوت ، سکوتِ فضا را سنگین کرده بود . فریاد خاموشی سکوت در سراسر دشت پیچیده بود . در دل عده ای بیم و هراس و در دل عده ای دیگر ، امن و قرار . انگار شب قصد سحر شدن نداشت . تشنگی بر طاقت فرسا بودن گذر ثانیه ها افزوده بود و در این میان ، آشناترین آشنا در میان خیمة غریب خود نمایش اوج عبودیت را به انتظار نشسته بود ، در میان دو انگشت خود مقصد را به همراهانش نشان داده بود ، از این رو دلهای یارانش آرامش یافته بود . صبح روز دهم عاشورای سال 61 هجری ، نماز صبح را با یارانش گذارد و هنوز تعقیبات نماز تمام نشده بود که دشمن طبل جنگ را به صدا درآورد و در مقابل آزاده ترین آزادگان و نماد راستین رهایی از بندگی ، فریاد یا جنگ یا تسلیم را برآورد ؛ بی خبر از آنکه ، آنان مصداق این بیت شعرند :
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
با هر تغییر مکان خورشید به سمت وسط آسمانِ آبی رنگ ظهر کربلا ، تک تک یاران خون خدا ، به سوی مقصود می شتافتند و از استقبال باشکوه آسمانیان بهره مند می شدند . چه مراسم باشکوهی در دل آسمان برای لب تشنگان برپا بود ؟ خدا می داند . به راستی به کدامین شراب ناب مست بودند که حد را با تازیانة شمشیر بر آنها جاری می کردند و خم به ابرویشان نمی آمد ؟ آفتاب به وسط آسمان رسیده بود ندای « هَل مِن ناصِر یَنصُرُنی » خون خدا به گوشها می رسید . امّا در دلهای از خدا بریده کارگر نمی افتاد و دریغ از لبیک گفتن احدی به وی . فرزند رسول خدا ، پسر شیر خدا ، عزیز فاطمة زهرا ، دستگیر اهل عالم ، با همة آشناییَش ، غریب و تنها در دل یک صحرای خشک و خشن ، با لب تشنه ، در میان یزیدیان فریاد امداد طلبی برمی آورد و مگر قلبی که آلوده به دنیا گشته توان لبیک گفتن را دارد ؟ این اوج نمایشنامه ای ایست که از غدیر آغاز شد و هرگز پایان نمی پذیرد تا رجعت سرخ هنرمند یکتای آن در با شکوهترین صحنه ، زیباترین پرده و جان گدازترین متنها . نمایشنامة کربلا نه تنها پایان نیافت بلکه غروب خورشید ظهر عاشورا ، فصل جدید آن و آغازگر پردة زیبای آن است که تا همیشة تاریخ با یادآوری یاد و خاطرة آن شمر و یزیدیان زمان شناخته و در بطن خفه شوند،حتی اگر به قیمت عزیزترینِ چیزها تمام شود .
برخى درباره آثار شهادت حسینى تردید کردند! و آن را قیامى خواندهاند که شکست خورده است؛ شگفتا! کدام جهاد و کدام جنگِ پیروزى بوده است که دامنه فتوحاتش در سطح جامعه در عمق اندیشه و احساس و در طول زمان و ادوار تاریخ، این همه گسترده و عمیق و بارآور باشد؟... حسین با شهادت «ید بیضاء» کرد، از خون شهیدان «دم مسیحائى» ساخت که کور را بینا مىکند و مرده را حیات مىبخشد... اما نه تنها در عصر خویش و در سرزمین خویش، که «شهادت» جنگ نیست، رسالت است؛ سلاح نیست، پیام است؛ کلمهاى است که با خون تلفظ مىشود.
تأثیر حادثه کربلا، هم در بستر زمان خود و هم در طول تاریخ، عمیق و فراگیر بوده است. نهضتهایى که با فاصله کمى با الهامگیرى از قیام خونین کربلا شکفتند - مانند قیام توابین و ابومسلم خراسانى - و جانهاى مردمى که از ترنم خونهاى گرم شهیدان کربلا زندگى یافتند، معدود نیستند؛ انقلاب اسلامى شاهد و مثالى زنده در عصر حاضر است که هم در شروع نهضت، پیروزى انقلاب، ثبات نظام و ادامه آن تا هم اکنون همواره زیر درخشش پرتو عشق به اباعبدالله الحسینعلیه السلام جریان یافته است. به راستى کدامین عشق و ایمان جوشان براى پیشبرد انقلاب اسلامى مىتوانست به اندازه عشق و ایمان حسینى مؤثر باشد؟ (شریعتی)
مَشک را باید از زمین برداشت
حیات ، بدون عباس بی معناست و زندگی بدون اباالفضل ، میان تهی است و آسمان و زمین بدون قمر بنی هاشم تاریک و ظلمانی است . و تو خوب می دانی که دلش در پیش دوست ، تاب کمترین لرزشی را ندارد . پس او نباید از تشنگی بچه ها با خبر شود ، آنی طاقت نمی آورد . خود را به آب و آتش می زند تا ریشة عطش را در جهان بخشکاند . او تاب دیدن اشک بچه ها را ندارد . او در مقابل گریه های رقیه دوام نمی آورد .لزومی ندارد که سکینه از او چیزی بخواهد . او خواستش را از نگاه سکینه در می یابد . او کسی نیست که بتواند در مقابل نگاه سکینه بی تفاوت بماند . نه ، نه عباس نباید از تشنگی بچه ها با خبر شود . این تنها راز عالم هستی است که باید از او مخفی بماند . اما مگر او با گفتن و شنیدن خبردار می شود ؟ !
دل او آئینة آفرینش است و آئینه ، تصویر خویش را انتخاب نمی کند . آری ، همیشة خدا ، نبض عباس با عطش حسین می زده است . انگار پیش از آنکه لب و دهان حسین تشنگی را احساس کند ، قلب عباس (علیه السلام) از آن خبر می داده است . او برای دفاع از حسین (علیه السلام) پا به این جهان گذاشته است و برای علمداری او رنج این هبوط را پذیرا گشته است . ( من و تو برای چه آمده ایم ؟ ) او لحظه های همة عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است و امروز چگونه می تواند لحظاتی را بی حسین (علیه السلام) سپری کند ، حتی به قصد آوردن آب ، برای بچه های حسین (علیه السلام) . اما در این سعیِ آخر میان خیمه و میدان ، کاری شده است که دل او را یک دله کرده است . عشق او به حسین (علیه السلام) و عشق حسین (علیه السلام) به بچه ها در سکینه به هم می رسند و اینجا همانجاست که او در مقابل حسین (علیه السلام) و بچه ها یکجا زانو می زند . نمی دانم چه گذشته است میان سکینه و عباس (علیه السلام) که پیش روی امام ایستاده است و گفته است : « آقا تابم تاب شده است . » و آقا رُخصت داده است . خُب مگر آقا رُخصت نداد پس چرا نمی روی عباس ؟! اینجا حول و حوش خیمة زینب چه می کنی ؟ عُمرِ من ! عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار ؟ آمده ای که داغ مرا تازه کنی ؟ آمده ای که دلم را بسوزانی ؟ جانم را به آتش بکشی ؟ تو خود جان منی عباس ! برو و احتضار مرا اینقدر طولانی نکن . رُخصت از من چه می طلبی عباس ! تو کجا دیده ای که من نه بالای حرف حسین (علیه السلام) ، که هم تراز حرف حسین (علیه السلام) ، حرفی گفته باشم ؟ تو کجا دیده ای که دلم غیر از حسین (علیه السلام) به امام دیگری اقتدا کند ؟ آمده ای که معرفت را به تجلّی بنشینی ؟ ادب را کماب ببخشی ؟ ( ما آمده ایم چه کنیم ؟ ) بارها گفته ام که خدا اگر از همة عالم و آدم ، همین یک عباس را می آفرید ، به مدال « فَتَبارَکَ اللهُ اَحسَنَ الخالِقین » می بالید . اگر آمده ای برای سخن گفتن ، پس چیزی بگو . چرا مقابل من بر سکّوی سکوت ایستاده ای و نگاهت را به خیمه ها دوخته ای . عباس من ! این دل زینب اگر کوه هم باشد ، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده می شود . آخر این نگاه تو نگاه نیست . قیامت است . اگر برای وداع هم آمده ای ، من با تو یکی – دردانة خدا ! – تاب وداع ندارم . با لبی تشنه پا به فرات می گذارد و تا قیام قیامت فرات تشنة لبهای او می گردد .
مشک بر سینة صحرا شهید می شود . مشک را باید از زمین برداشت .
"آنها که تن به هر ذلتى مىدهند تا زنده بمانند، مردههاى خاموش و پلید تاریخند و ببینید آیا کسانى که سخاوتمندانه با حسین به قتلگاه خویش آمدهاند و مرگ خویش را انتخاب کردهاند - در حالى که صدها گریزگاه آبرومندانه براى ماندنشان بود و صدها توجیه شرعى و دینى براى زنده ماندن شان بود - توجیه و تأویل نکردهاند و مردهاند، اینها زنده هستند؟ آیا آنها که براى ماندنشان تن به ذلت و پستى، رها کردن حسین و تحمل کردن یزید دادند، کدام هنوز زندهاند؟ هر کس زنده بودن را فقط در یک لَشِ متحرک نمىبیند، زنده بودن و شاهد بودن حسین را با همه وجودش مىبیند، حس مىکند و مرگ کسانى را که به ذلتها تن دادهاند تا زنده بمانند، مىبیند.
شهدا زندهاند و سیدالشهداء زندهترین شهید تاریخ است. نام او، یاد او، خاطره او و داستان شگرف کربلاى او، همه و همه در طول تاریخ براى همه نسلها نیروبخش، حیات آفرین، امیدزا و انقلاب گستر است. به راستى کدامین ملت را مىتوان سراغ گرفت که با روح و خون حسین همگرایى کنند و به افتخار یکى از دو پیروزى نرسند؟ خون حسین، مایه حیات بخشى است که در گذر زمان بر کالبد ملتها دمیده مىشود و آنها را به زندگى فرا مىخواند و حسینعلیه السلام زنده جاویدى است که هر سال، دوباره شهید مىشود و همگان را به یارى جبهه حق زمان خود، دعوت مىکند(شریعتی)