ببخشید که نشناختمت !!!!!!!!!!
از همان ابتدای مراسم سینه زنی و نوحه سرایی در هیئت نگاه عاشقم را به در دوخته بودم . نگرانِ نیامدنت بودم . شاید هم نگرانِ آمدنت ، که بیائی و از من رو بگیری ! دیر کرده بودی ، از مجلس خیلی نمانده بود ! گفتم نکند نشانی این جا را نداری ، اما به خودم خندیدم ، مگر می شود نشانی مجلسی را که برایت برپا می کنند ندانی ! طاقت نیاوردم و کنار در ایستادم تا به محض دیدنت ، اولین کسی باشم که به تو خوش آمد می گویم ، کفشهایت را بگیرم و بهترین جای مجلس را برایت آماده کنم ! مجلس تمام شد . بغضِ غریبی راه گلویم را بسته بود ، از این که نیامده بودی ناراحت بودم ! به داخل هیئت برگشتم ، بوی خوش سیب همه جا را پُر کرده بود ، آری ، تو آمده بودی ، از همان اول ! همه خوشحال بودند از دیدن تو ، و فقط من تو را ندیده بودم ، تو داخل هیئت بودی و من کنارِ در، انتظارت را می کشیدم . از کنارم رد شده بودی و من ... . « ببخشید که نشناختمت ! ! »
منت کشی ز یوسف بطها بروی چشم