آسمانیها

کانون فرهنگی عاشورا (آسمانیها)

آسمانیها

کانون فرهنگی عاشورا (آسمانیها)

مشک

 

مَشک را باید از زمین برداشت

 

حیات ، بدون  عباس بی معناست و زندگی بدون  اباالفضل ، میان  تهی است و آسمان و    زمین  بدون  قمر بنی هاشم  تاریک   و  ظلمانی   است .  و تو  خوب می دانی که دلش در پیش دوست ، تاب کمترین لرزشی را ندارد . پس  او  نباید  از  تشنگی بچه ها با خبر شود ،  آنی  طاقت  نمی آورد . خود را به آب و آتش می زند تا ریشة عطش را در جهان بخشکاند . او تاب دیدن  اشک   بچه ها را ندارد . او در مقابل گریه های رقیه دوام نمی آورد .لزومی ندارد که سکینه از او چیزی  بخواهد . او  خواستش  را  از  نگاه  سکینه  در می یابد . او  کسی  نیست که   بتواند  در  مقابل  نگاه  سکینه  بی تفاوت بماند . نه ، نه  عباس  نباید  از تشنگی  بچه ها با خبر شود . این  تنها  راز   عالم    هستی است که باید از  او  مخفی بماند . اما مگر  او  با گفتن و شنیدن خبردار می شود ؟ ! 

 

 

دل  او آئینة  آفرینش است و آئینه ،  تصویر خویش را  انتخاب نمی کند . آری ، همیشة خدا ، نبض عباس با عطش حسین می زده است . انگار پیش از آنکه لب و دهان حسین  تشنگی را احساس کند ، قلب عباس (علیه السلام)  از آن خبر می داده است . او برای دفاع از حسین (علیه السلام)   پا به این جهان گذاشته است و برای علمداری او رنج این هبوط را پذیرا گشته است .  ( من و تو برای چه آمده ایم ؟  ) او لحظه های   همة  عمر  خویش  را  تا رسیدن  امروز  شمرده  است  و  امروز  چگونه  می تواند  لحظاتی  را بی حسین (علیه السلام)   سپری کند ، حتی به قصد آوردن  آب ، برای   بچه های  حسین (علیه السلام)   . اما در این سعیِ آخر میان خیمه و میدان ، کاری شده است که دل او را یک دله کرده است . عشق او به حسین (علیه السلام) و عشق  حسین (علیه السلام)  به بچه ها در سکینه  به هم  می رسند  و  اینجا  همانجاست  که  او  در  مقابل  حسین   (علیه السلام)  و بچه ها یکجا زانو می زند . نمی دانم چه گذشته است میان سکینه و عباس (علیه السلام)  که پیش روی امام ایستاده است و گفته است : « آقا تابم تاب شده است . » و  آقا رُخصت داده است . خُب مگر آقا رُخصت نداد پس چرا نمی روی عباس ؟! اینجا حول و حوش  خیمة  زینب چه می کنی ؟ عُمرِ من ! عباس ! تو را به این جان نیم سوخته  چه  کار ؟ آمده ای  که داغ مرا تازه کنی ؟ آمده ای که دلم را بسوزانی ؟ جانم را به آتش بکشی ؟ تو خود جان منی عباس ! برو  و احتضار  مرا اینقدر طولانی  نکن . رُخصت  از  من چه می طلبی عباس ! تو کجا دیده ای که من نه بالای حرف حسین (علیه السلام) ، که هم تراز حرف حسین (علیه السلام)  ، حرفی گفته باشم ؟ تو کجا دیده ای  که دلم  غیر از حسین (علیه السلام)     به امام دیگری اقتدا کند ؟ آمده ای که معرفت را به تجلّی بنشینی ؟  ادب را کماب ببخشی ؟ ( ما آمده ایم چه کنیم ؟ ) بارها گفته ام که خدا اگر از همة عالم و آدم ، همین یک عباس را می آفرید ، به مدال « فَتَبارَکَ اللهُ اَحسَنَ الخالِقین » می بالید . اگر آمده ای برای سخن گفتن ، پس چیزی بگو . چرا مقابل من بر سکّوی سکوت ایستاده ای و نگاهت را به خیمه ها دوخته ای . عباس من ! این دل زینب اگر کوه هم باشد ، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده می شود . آخر این نگاه تو نگاه نیست . قیامت  است .  اگر  برای  وداع  هم آمده ای ، من  با تو یکی دردانة خدا ! تاب وداع ندارم . با لبی  تشنه  پا  به  فرات می گذارد و تا قیام قیامت فرات تشنة لبهای او  می گردد .

   مشک    بر    سینة    صحرا    شهید    می شود . مشک را باید از زمین برداشت .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد