مَشک را باید از زمین برداشت
حیات ، بدون عباس بی معناست و زندگی بدون اباالفضل ، میان تهی است و آسمان و زمین بدون قمر بنی هاشم تاریک و ظلمانی است . و تو خوب می دانی که دلش در پیش دوست ، تاب کمترین لرزشی را ندارد . پس او نباید از تشنگی بچه ها با خبر شود ، آنی طاقت نمی آورد . خود را به آب و آتش می زند تا ریشة عطش را در جهان بخشکاند . او تاب دیدن اشک بچه ها را ندارد . او در مقابل گریه های رقیه دوام نمی آورد .لزومی ندارد که سکینه از او چیزی بخواهد . او خواستش را از نگاه سکینه در می یابد . او کسی نیست که بتواند در مقابل نگاه سکینه بی تفاوت بماند . نه ، نه عباس نباید از تشنگی بچه ها با خبر شود . این تنها راز عالم هستی است که باید از او مخفی بماند . اما مگر او با گفتن و شنیدن خبردار می شود ؟ !
دل او آئینة آفرینش است و آئینه ، تصویر خویش را انتخاب نمی کند . آری ، همیشة خدا ، نبض عباس با عطش حسین می زده است . انگار پیش از آنکه لب و دهان حسین تشنگی را احساس کند ، قلب عباس (علیه السلام) از آن خبر می داده است . او برای دفاع از حسین (علیه السلام) پا به این جهان گذاشته است و برای علمداری او رنج این هبوط را پذیرا گشته است . ( من و تو برای چه آمده ایم ؟ ) او لحظه های همة عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است و امروز چگونه می تواند لحظاتی را بی حسین (علیه السلام) سپری کند ، حتی به قصد آوردن آب ، برای بچه های حسین (علیه السلام) . اما در این سعیِ آخر میان خیمه و میدان ، کاری شده است که دل او را یک دله کرده است . عشق او به حسین (علیه السلام) و عشق حسین (علیه السلام) به بچه ها در سکینه به هم می رسند و اینجا همانجاست که او در مقابل حسین (علیه السلام) و بچه ها یکجا زانو می زند . نمی دانم چه گذشته است میان سکینه و عباس (علیه السلام) که پیش روی امام ایستاده است و گفته است : « آقا تابم تاب شده است . » و آقا رُخصت داده است . خُب مگر آقا رُخصت نداد پس چرا نمی روی عباس ؟! اینجا حول و حوش خیمة زینب چه می کنی ؟ عُمرِ من ! عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار ؟ آمده ای که داغ مرا تازه کنی ؟ آمده ای که دلم را بسوزانی ؟ جانم را به آتش بکشی ؟ تو خود جان منی عباس ! برو و احتضار مرا اینقدر طولانی نکن . رُخصت از من چه می طلبی عباس ! تو کجا دیده ای که من نه بالای حرف حسین (علیه السلام) ، که هم تراز حرف حسین (علیه السلام) ، حرفی گفته باشم ؟ تو کجا دیده ای که دلم غیر از حسین (علیه السلام) به امام دیگری اقتدا کند ؟ آمده ای که معرفت را به تجلّی بنشینی ؟ ادب را کماب ببخشی ؟ ( ما آمده ایم چه کنیم ؟ ) بارها گفته ام که خدا اگر از همة عالم و آدم ، همین یک عباس را می آفرید ، به مدال « فَتَبارَکَ اللهُ اَحسَنَ الخالِقین » می بالید . اگر آمده ای برای سخن گفتن ، پس چیزی بگو . چرا مقابل من بر سکّوی سکوت ایستاده ای و نگاهت را به خیمه ها دوخته ای . عباس من ! این دل زینب اگر کوه هم باشد ، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده می شود . آخر این نگاه تو نگاه نیست . قیامت است . اگر برای وداع هم آمده ای ، من با تو یکی – دردانة خدا ! – تاب وداع ندارم . با لبی تشنه پا به فرات می گذارد و تا قیام قیامت فرات تشنة لبهای او می گردد .
مشک بر سینة صحرا شهید می شود . مشک را باید از زمین برداشت .