آسمانیها

کانون فرهنگی عاشورا (آسمانیها)

آسمانیها

کانون فرهنگی عاشورا (آسمانیها)

مشک

 

مَشک را باید از زمین برداشت

 

حیات ، بدون  عباس بی معناست و زندگی بدون  اباالفضل ، میان  تهی است و آسمان و    زمین  بدون  قمر بنی هاشم  تاریک   و  ظلمانی   است .  و تو  خوب می دانی که دلش در پیش دوست ، تاب کمترین لرزشی را ندارد . پس  او  نباید  از  تشنگی بچه ها با خبر شود ،  آنی  طاقت  نمی آورد . خود را به آب و آتش می زند تا ریشة عطش را در جهان بخشکاند . او تاب دیدن  اشک   بچه ها را ندارد . او در مقابل گریه های رقیه دوام نمی آورد .لزومی ندارد که سکینه از او چیزی  بخواهد . او  خواستش  را  از  نگاه  سکینه  در می یابد . او  کسی  نیست که   بتواند  در  مقابل  نگاه  سکینه  بی تفاوت بماند . نه ، نه  عباس  نباید  از تشنگی  بچه ها با خبر شود . این  تنها  راز   عالم    هستی است که باید از  او  مخفی بماند . اما مگر  او  با گفتن و شنیدن خبردار می شود ؟ ! 

 

 

دل  او آئینة  آفرینش است و آئینه ،  تصویر خویش را  انتخاب نمی کند . آری ، همیشة خدا ، نبض عباس با عطش حسین می زده است . انگار پیش از آنکه لب و دهان حسین  تشنگی را احساس کند ، قلب عباس (علیه السلام)  از آن خبر می داده است . او برای دفاع از حسین (علیه السلام)   پا به این جهان گذاشته است و برای علمداری او رنج این هبوط را پذیرا گشته است .  ( من و تو برای چه آمده ایم ؟  ) او لحظه های   همة  عمر  خویش  را  تا رسیدن  امروز  شمرده  است  و  امروز  چگونه  می تواند  لحظاتی  را بی حسین (علیه السلام)   سپری کند ، حتی به قصد آوردن  آب ، برای   بچه های  حسین (علیه السلام)   . اما در این سعیِ آخر میان خیمه و میدان ، کاری شده است که دل او را یک دله کرده است . عشق او به حسین (علیه السلام) و عشق  حسین (علیه السلام)  به بچه ها در سکینه  به هم  می رسند  و  اینجا  همانجاست  که  او  در  مقابل  حسین   (علیه السلام)  و بچه ها یکجا زانو می زند . نمی دانم چه گذشته است میان سکینه و عباس (علیه السلام)  که پیش روی امام ایستاده است و گفته است : « آقا تابم تاب شده است . » و  آقا رُخصت داده است . خُب مگر آقا رُخصت نداد پس چرا نمی روی عباس ؟! اینجا حول و حوش  خیمة  زینب چه می کنی ؟ عُمرِ من ! عباس ! تو را به این جان نیم سوخته  چه  کار ؟ آمده ای  که داغ مرا تازه کنی ؟ آمده ای که دلم را بسوزانی ؟ جانم را به آتش بکشی ؟ تو خود جان منی عباس ! برو  و احتضار  مرا اینقدر طولانی  نکن . رُخصت  از  من چه می طلبی عباس ! تو کجا دیده ای که من نه بالای حرف حسین (علیه السلام) ، که هم تراز حرف حسین (علیه السلام)  ، حرفی گفته باشم ؟ تو کجا دیده ای  که دلم  غیر از حسین (علیه السلام)     به امام دیگری اقتدا کند ؟ آمده ای که معرفت را به تجلّی بنشینی ؟  ادب را کماب ببخشی ؟ ( ما آمده ایم چه کنیم ؟ ) بارها گفته ام که خدا اگر از همة عالم و آدم ، همین یک عباس را می آفرید ، به مدال « فَتَبارَکَ اللهُ اَحسَنَ الخالِقین » می بالید . اگر آمده ای برای سخن گفتن ، پس چیزی بگو . چرا مقابل من بر سکّوی سکوت ایستاده ای و نگاهت را به خیمه ها دوخته ای . عباس من ! این دل زینب اگر کوه هم باشد ، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده می شود . آخر این نگاه تو نگاه نیست . قیامت  است .  اگر  برای  وداع  هم آمده ای ، من  با تو یکی دردانة خدا ! تاب وداع ندارم . با لبی  تشنه  پا  به  فرات می گذارد و تا قیام قیامت فرات تشنة لبهای او  می گردد .

   مشک    بر    سینة    صحرا    شهید    می شود . مشک را باید از زمین برداشت .

خورشید جوانان

خورشید جوانان

 

جوانی است دلاور و پر شور و جنگجویی است تکاور و بی همانند . سیمایی ملکوتی و ایمانی بس  والا دارد . سخنش ، چهره اش ، راه رفتنش و حرکتش ، پیامبر را در خاطره ها تجدید می کند  و یادآور آن همه شور و حماسه و حرکت و جذبه است .

 جوان سوار بر اسب می شود . و آهنگ رفتن به میدان ، در چشمان جذابش حلقه های اشک  می آورد .

 سالار می پرسد : فرزندم ! تو و گریه ؟پدرجان ! نمی خواهم گریه کنم ولی فکری مرا می رنجاند و اشک در چشمانم می آورد

 چه فکری فرزندم ؟ اینک می روم و تو را تنها می گذارم .

 فرزندم ! من تنها نمی مانم ، به زودی با تو خواهم بود .

 

حسین چنان با قاطعیت و صلابت و استحکام ، این سخن را می گوید که گویی پسرش را در یک  بزم سرور و مجلس ضیافت خواهد دید . از هم جدا می شوند

 

 

 

 

 

 

 

جوان رشید و دلاور راهی میدان می شود . پسر از جلو می رود . نگاه پدر از پشت سر ، با حسرتی  دردناک ، آمیخته با شوقی وصف ناپذیر ، به قد و بالای اوست . نگاهش از فرزند جدا نمی شود .حسین رو به آسمان اینچنین می گوید : « خدایا ! شاهد باش ! شبیه ترین مردم را به پیامبرت ، در چهره و گفتار و منطق و عمل ، به سوی این مردم فرستادم . خدایا ! جمع این مردمی را که از ما دعوت کردند ولی خود به روی ما شمشیر کشیدند و از پشت بر ما خنجر زدند و به جبهۀ دشمن  پیوستند ، پراکنده ساز و برکات خویش را از اینان بگیر و روز خوش بر اینان نیاور » . این صحنه را تجسم کن ! اجازۀ نبرد پسری از پدر ، هر دو در یک راه اند و هر دو در یک فرجام  مشترک با هم .

 این صحنه را تجسم کن ! دستان پدر و پسر در گردن یکدیگر تا پس از این پیوند از هم جدا  شوند .

 این صحنه را تجسم کن ! دل پسر ، در چشمۀ چشم پدر شناور است . پسر می جنگد ، گروهی را به خاک می افکند ، رجز می خواند « من پسر حسین بن علی هستم .

 به خدای کعبه سوگند که ما به پیامبر سزاوارتریم و به خدا قسم ! هرگز نباید ناپاک زاده ای همچون

  یزید ، بر ما حکومت کند و سرنوشت جامعۀ اسلامی را در دست گیرد ... » .

 تشنه می شود ؛ به اردوگاه می آید ، از امام آب می طلبد .

  [ پدر جان العطش قد قتلنی « تشنگی مرا کشت . » ] پدر گریه می کند و می فرماید : « محبوب دلم صبر کن بزودی رسول خدا را به او می دهد و می فرماید : آن را در دهان خود بگذار و به سوی دشمن برگرد . »

 آیت الله مرتضوی لنگرودی عبد الصاحب ، در این مورد می گوید : « هنگامی که علی اکبر از میدان بر گشت و عرضه داشت تشنگی مرا کشت ...

 با اینکه علی اکبر خود می دانست در آن هنگامه آبی پیدا نمی شود و پدر از او تشنه تر است  پس چرا این سؤال را از پدر مظلومش نمود شاید بیشتر برای یادآوری در خواستی بود که در زمان کودکی از پدر نمود ، بدین صورت که با اینکه فصل انگور نبود ، علی اکبر از ابی عبدالله طلب انگور می کند ؛ حضرت دست به سوی ستون مسجد دراز کرد و با استمداد از قدرت پروردگار خوشه ای انگور و دانه ای موز آشکارا به فرزند مرحمت فرمود . لکن در کربلا خدا خواسته بود که  امور از مجرای طبیعی آن انجام شود . با همان حال به رزمگاه می شتابد و پیکار می کند و در پایان این نبرد ستاره ای از سینۀ آسمان فرود می آید و روی خاک می نشیند .

    

هنر خوب مردن‏

هنر خوب مردن‏
(امام حسین‏علیه السلام) فرزند خانواده‏اى است که هنر خوب مردن را در مکتب حیات، خوب آموخته است... آموزگار بزرگ شهادت اکنون برخاسته است تا به همه آنها که جهاد را تنها در توانستن مى‏فهمند و به همه آنها که پیروزى بر خصم را تنها در غلبه، بیاموزد که شهادت نه یک باختن، که یک انتخاب است؛ انتخابى که در آن، مجاهد با قربانى کردن خویش در آستانه معبد آزادى و محراب عشق، پیروز مى‏شود و حسین «وارث آدم» - که به بنى‏آدم زیستن داد - و «وارث پیامبران بزرگ» - که به انسان چگونه باید زیست را آموختند - اکنون آمده است تا در این روزگار به فرزندان آدم چگونه باید مردن را بیاموزند.

شهادت، هنر مردان خداست؛ چنان که خوب زیستن و خوب زندگى کردن، هنر مردان الهى مى‏باشد. خوب مردن نیز هنرى است که در درجه اول، شهدا آن را به ارث مى‏برند. شهدا شمع‏هاى فروزانى هستند که با نثار هستى و وجود خود در محضر حق تعالى، پیروز مى‏شوند. سیدالشهداء سمبل و الگوى خوب مردن (شهادت) در همه اعصار است. مقتدایان امام حسین‏علیه السلام کسانى هستند که از مایه جان خویش در راه خدا نثار مى‏کنند و به راستى حسین آموزگار بزرگ شهادت است که هنر خوب مردن را در جان بى‏تاب انسان‏هاى عاشق، تزریق مىکند.
(شریعتی)

موج مزن

موج مزن آب فرات

 

 

عجب سکوتی برعرصۀ کربلا سایه افکنده است !چه طوفان دیگری در را است که آرامشی اینچنین

 

را به مقدمه می طلبد ؟ سکون میان دو زلزله ! آرامش میان دو طوفان ! یک سو جنازه است و

 

 خاکهای خون آلود و سوی دیگر تا چشم کار می کند اسب و سوار و سپر و زره و شمشیر .

 

و این همه برای یک تن ؛ امام که هنوز چشم به هدایتشان دارد . قامت بلندش را می بینی که

 

 پشت به خیمه ها و رو به دشمن ایستاده است ، دو دستش را برقبضۀ شمشیر تکیه زده و شمشیر

 

 را عمود قامت خمیده اش کرده است و با آخرین رمقهایش مهربانانه فریاد می زند :

 

 هَل مِن ذابٍ یَذُّبُ عَن حَرَمِ رَسولِ الله...« آیا کسی هست که از حریم رسول خدا دفاع کند ؟

 

 آیا هیچ خداپرستی هست که به خاطر او فریاد مرا بشنود و به امید رحمتش به یاری ما برخیزد ؟

 

 آیا کسی هست ... ؟. » هیچ کس نیست ، سکوت محض است و وادی مردگان . اما ناگهان با

 

 صحنه ای مواجه می شوی که چهار ستون بدنت را می لرزاند و قلبت را می فشرد . آری ؛ صدا از

 

 قتلگاه شهیدان است . بدنهای پاره پاره ، جنازه های چاک چاک ، بدنهای بی سر ، دستهای بریده

 

 ، پاهای قطع شده ، همه به تکاپو و تقلاّ افتاده اند تا فریاد استمداد امام را پاسخ بگویند . انگار

 

 این قیامت است که پیش از زمان خویش فرا رسیده است . ناگهان زینب با شنیدن کلامی در

 

 درونش فریاد می کشد نه ! مگر چه شنیده ؟ حسین می گوید : خواهرم ! دلم برای علی کوچکم

 

 می تپد ، کاش بیاوریش تا یکبار دیگر ببینمش و ... با این کوچکترین هم وداع کنم . زینب به

 

 چشمهای شیرین برادر نگاه می کند و می گوید : چشم ! کودک شش ماهه در دستهای امام قرار

 

 می گیرد . امام او را تا مقابل صورت خویش بالا می آورد ، چشم در چشمهی بی رمق او می دوزد

 

 و بر لبهای به خشکی نشسته اش بوسه می زند . دوباره نگاهش می کند ، جلو می آورد ، عقب

 

 می برد و ملکوت چهره اش را سیاحت می کند . اکنون باید او را به سرعت به خیمه برگرداند که

 

 مبادا آفتاب سوزندۀ نیمروز ، گونه های لطیفش را بیازارد . اما ناگهان میان دستهای زینب و بازوان

 

 حسین ، میان دو دهلیز قلب هستی ، میان سر و بدن لطیف علی اصغر ،  تیری سه شعبه فاصله

 

می اندازد و خون کودک شش ماهه را به صورت آفرینش می پاشد .

 

نه ، نه فقط هَرمَله بن کاهل اسدی که تیر را رها کرده است ، بلکه تمام لشکر دشمن ، چشم انتظار

 

 ایستاده است تا شکستن حسین و زینب را تماشا کند و ضعف و سستی و تسلیم را در چهره

 

 هایشان ببیند . اما امام با صلابت و شکوهی بی نظیر ف دست به زیر خون علی اصغر می برد ، 

 

خونها را در مشت می گیرد و به آسمان می پاشد .کلام امام آرامشی آسمانی را بر زمین نازل

 

می کند . آری ؛ نگاه خدا ، چقدر تحمل این ماجرا را آسان می کند .

 

و صد آری ؛ این دشمن است که درهم می شکند و آنچنان زیباست که وقتی نظاره می کنی یک

 

 قطره از خون را بر زمین ، چکیده نمی بینی . رازش را فهمیدی ؟

 

آی زن و مرد شیعه ! اگر از اصطکاک پای اسماعیل آب جاودانۀ زمزم جوشیده است ؛ از

 

 اصطکاک پای اصغر تشنه در کربلا ، خون جاودانه می جوشد .

 

 

جرم عاشق

عاشقی جرم قشنگی است .

 

 

آهسته تر بابا ! آهسته تر بابا ! به یقین می روی ! این شک من آنقدر نیست که راه تو را سد کند . می دانم که کار تمام شد ، می دانم که با پنجه های قساوت ، تو را از آغوش قلبم خواهند کشید . این دشمنی که پای جهالت بر زمین می کوبد و قلب دختران پیامبر را می لرزاند ، دست از تو نخواهد شست و تشنگی اش جز به خون تو نخواهد نشست . این دشمن تنها برای کشتن تو نیامده است ، آمده است هر لحظه هزار بار جگر فرزندان پیامبر را بسوزاند .

بابا ! می دانم که خسته ای ! باباجان ! می دانم که بی برادری پشتت را و این همه تنهایی دلت را شکسته است . بابا ! می دانم که در یک روز ، نه نصف روز هفتاد بار شهادت یعنی چه ؟ بابا ! می دانم شهادت شبیه ترین خلق خدا به پیامبر علی اکبر یعنی چه ؟ می دانم راهی میدان کردن فرزندان برادر و خواهر و کندن تکّه تکّه ها جگر ، با جان تو چه کرده است ؟ به خدا می دانم که پرپر زدن کوچکترین فرزند بر روی دستهای پدر ، چه بر سرِ زمین و آسمان می آورد . با او چه می کند ؛ می دانم .  اما من هم دخترم . دختر است و پدر . دختر تنها در دستهای پدر رشد می کند و می بالد . غذای دختر ، خندۀ پدر است و عزای دختر ، اندوه پدر . چشم و دل دختر به ابروان پدر است . اگر لبهای پدر به خنده گشوده شد ، چشمهای دختر از شادی می درخشد . اگر ابروان پدر گره خورد ، دل دختر آنچنان گره می خورد که به هیچ چیز جز با دستهای پدر وا نمی شود . بیا ، بیا بابا ، بیا لحظه ای بنشین و مرا بر زانو بنشان و تسلای دل کودکی باش که ... آخِر تا لحظه ای دیگر باید با تو نیز وداع کنم . بابا بیا ، شهادت دیر نمی شود ، آغوش خدا همچنان گسترده است و دشمنان همچنان چشم انتظار . این دشمن دشمنی نیست که با درنگ تو پشیمان شود ؛ و دست از خون تو بشوید . لحظه ای دیگر سنگ با خون پیشانی تو وضو خواهد کرد ، لحظه ای دیگر زمین و زمان به خون تو متبرّک خواهد شد . لحظه ای دیگر خورشید درز قتلگاه غروب خواهد کرد . لحظه ای دیگر پر و بال پروانگانِ تو در آتش خیمه ها خواهد سوخت . من به یُمن حضور خون تو در رگهایم ، همۀ اینها را می دانم و چون می دانم می گویم بیا این لحظۀ وداع را طولانی تر کنیم . بابا ! به خدا قصد من آزردن تو نیست . نگو که « لا تحرقی قلبی » . خاکستر شود آن دلی که بخواهد به قلب تو شرارۀ آتش بیفکند . بابا ! نگو که گریه نکن ! مگر می شود ؟ من که همه چیز را می بینم ، چگونه تاب بیاورم ؟ بابا ! آدم هنگام سوگند به مقربان برای طلب توبه وقتی به نام تو رسید بی اختیار دلش شکست و اشکش جاری شد . من چگونه می توانم گریه نکنم ؟ بابا ! ابراهیم ، خلیل خداوند در کربلا از اسب فرو غلطید و خون سرش به همراهی خون تو زمین کربلا را گلگون کرد .

بابا ! موسی بن عمران به هنگام گذشتن از کربلا پایش سست شد و زانوانش لرزید . عرضه داشت : خدایا ! این چه حالت است ؟ فرمود : اینجا قتلگاه حسین است . و موسی در مصیبت تو زار زار گریست .

بابا ! اسماعیل پیامبر گوسفندانش را به کنارۀ فذات آورده بود تا سیرابشان کند ، سه روز تمام گذشت و هیچ گوسفندی لب به آب نزد . پرسید : « خداوندا چه شدا است ؟ » وحی آمد : که خود از گوسفندان بپرس . آنان به سخن آمدند : ما دریافتیم که فرزند تو حسین در کنارۀ این رود ، عطشناک به شهادت خواهد رسید ؛ ما چگونه این شهادت عطش آلوده را بدانیم و آب بنوشیم ؟ و آنگاه اسماعیل منقلب شد و بغض در گلویش شکست .

بابا ! اسماعیل فقط شنید که تشنه شهید می شوی و گریه امانش را برید .

بابا ! آن زمان که کشتی نوح از فراز کربلا می گذشت ، ناگهان طوفان وزیدن گرفت ، آب متلاطم شد و اهل کشتی در اندیشۀ غرقه گشتن ، بی تاب شدند . و نوح عرضه داشت : « خدایا ! ما از همۀ جهان بر محمل کشتی گذشتیم و هیچ به طوفان اندوهی چنین بر نخوردیم ، اینجا کجاست ؟ این چه حالت است ؟ جبرئیل وقتی ماجرای تو را برای اهل کشتی نقل کرد ، ضجه و مویۀ آنها به آسمان رسید و مصیبت تو چنگ بر روحشان انداخت .

بابا ! عیسی و حواریون وقتی به زمین کربلا رسیدند ، تا ننشستند و در مصیبت تو سیر نگریستند ، آرام نگرفتند .

مردی هزار ساله

مردی که هزار ساله شد

 

 

 

سوم ، هفتم ، چهلم ، نه ، بیشتر یک سال که از مرگ یک  انسان گذشت ،حتی نزدیکترین نزدیکان  او را از یاد می برند و یادش را به باد می سپارند . بیش از 1300 سال از شهادت مردی می گذرد که نام و یادش هرسال ، زنده تر از سال قبل بر سر زبان ها جاری می گردد . انگار او هر سال ، درست همین موقع ، می آید تا جانهای مُرده ، دوباره از خواب غفلت بیدار شوند . هر کسی به طریقی سعی می کند خودش را به مولایش نشان دهد تا به همان اندازه که به او وصل می شود بعد از مرگش جاودانه بماند . یکی حُر ، دیگری مسلم ، حبیب و ... می شوند . یکی مطهری ، دیگری خرازی و عزیزی دیگر خمینی ( ره ) می شوند . یکی عاشورا می خواند ، یکی می گرید ، یکی سینه می زند ، یکی خطابه می شنود ، عده ای هیئت به پا می کنند وعده ای هم بر سر شستن لیوان و بشقابهای نذری با هم به رقابت برمی خیزند . محرم می آید تا همه را در ظاهر یک رنگ کند .  و محرم رنگ زشتیها و پلیدیها را به رنگ زیباییها ، مبدل می کند تا رنگ باطن نیز به رنگ معرفت درآید . محرم می آید تا کسی از شرم سیاهی گناهان خود ، پنهان نگردد و سیاهی خود را در سرخی محرم محو نماید و به سپیدی قلب حسین « علیه السلام » برسد .اینجا تنها جایی است که هر چه سیاهتر باشی در ظاهر ، و هر چه آسمانی تر باشی در باطن ، بیشتر دوستت دارند

تولد یک مرد

 

تولد یک مرد

 

 

تولدی دیگر محقق می شود ، وجدانی بیدار می شود . « مردی » ، درگیر کارزار سختی است و نبردی پرشور در درونش برپاست . از یک سو امام حسین را می شناسد و راه و هدفش را و بر « حق » بودنش را و از سوی دیگر ، عمق فاجعه ای را که می خواهد به وجود آید ، لمس می کند و زشتی دست آلودن به خون پاک حسین و یارانش را باور دارد و در دل، تنفّری شدید از ابن زیاد و یزید و کارهاشان . و در این میان ، « حر » یک « تردید » است . به یاد سخن آموزگار قرآن خود می افتد که سالها پیش در گوش حرّ خوانده بود : [ هرگاه بین دو کار ، مردّد شدی و تشخیص حق بر تو دشوار گشت و وسیله ای برای سنجش آن نداشتی ، ببین هر کدام از آن دو به تو سود مادی نمی رساند ، حق همانست ... ] . مرد می بیند که در سپاه یزید ، سخن از وعده های زر و سیم و ریاست و حکومت است و تشویقها برای کشاندن مردم به سوی خود و ... اما از سوی حسین ، سخن از کشته شدن است و آماج تیر و شمشیر قرار گرفتن . مرد به خود و سپاهش برگشت ، که نه کینۀ شان دلیلی داشت و نه مهرشان  به هر ترتیب اجیر حکومت بودند و سرپیچی عواقب شومی داشت . و این درست همان چیزی است که زندگی اربابی تبلیغش می کند . بنده را گرسنه نگهدار و محتاج نان فردا ، تا بازوانش هرچند هم که نیرومند در فرمان تو باشد . مرد تصمیم  می گیرد از مرز « پوچی » و « هیچی » گذشته ، به « حقیقت » بپیوندد . آیا آن صدایی که در « حرا » فرود آمد ، خاموش شده است ؟ آیا دوباره ارباب ، بتکده اش را پایه گذاشته است ؟ اگر چنین است پس این پرچم چیست ؟ مگر سپاه « دین » به جنگ « کفر » نیامده است ؟ پس آن رسالت کو ؟ چرا هیچکس به اعتراض لبی   نمی گشاید ؟ چرا همه سنگند ؟ چرا او نیز زبان هزار نفر نشد و فریاد نکشید : چرا ؟؟؟؟؟ تا حق روشن بشود . اکنون که خود شتری است در گروه شتران . چگونه می تواند دیگران را به جرم « هیچ بودن » تحقیر کند ؟ هر دو سپاه روبروی هم بودند . مرد ، که به چشمهای سالار سپاه مقابل نگاه کرد ، نتوانست طاقت بیاورد . سکوت را صدای گرم « سالار » در هم شکست : وقت نماز است . نمازت را با ما می خوانی یا با یارانت و جدا از ما ؟ و پیش از آنکه تصمیمی بگیرد ، صدایی از درونش کنده شده بود و به بیرون ریخته بود : با شما. نماز تمام شد و « سالار » همه را مخاطب قرار داد . سکوتی مرگبار پس از سخنان سالار بردشت سایه افکند « مرد » از سکوت به وحشت افتاد . و آخرین کلمات چکّه می کرد :

 

اگر نمی خواهید باز می گردم ، اگر پشیمانید ، اگر مرد مبارزه نیستید ، اگر به ستم رضایت داده اید ، اگر بدبختی را تقدیر خود می دانید ، باز می گردم . و مرد نتوانست . من نامه ای ننوشتم ! و پاسخش نگاهی بود که گناهش را بزرگتر می کرد . آخر نه تاریکی را دیده است و نه درخشش آفتابی را احساس کرده است ، که رو به مشرقی بیاورد و نگاهش آفتابی را زمزمه کند . « مرد » حسین را دیگر شناخته است ؛ می داند که مهم ، « بله نگفتن » اوست . « مرد » در جواب یکی از هم قبیله های آشنایش که می پندارد حرّ از جنگیدن بیمناک است می گوید : [ می خواهم از دو راهی بهشت و دوزخ ، راه بهشت را برگزیده و به حسین ملحق شوم ، اگر چه قطعه قطعه شوم و مرا در آتش بسوزانند ؛ چون مرا بر آتش دوزخ ، شکیبائی نیست ... ] . ... سر انجام به اردوی حسین  می پیوندد ، از تخت « دروغ » فرو می افتد و در خاک می خزد و با خاک کشیده می شود .  می گوید : بر خاک می افتم که حرمت خاک را شکسته ام و دلاوری بوده ام که نیام شمشیرم ، قلب انسان بوده است نه سینۀ دیو . «فرزند پیغمبر ! من همان کسم که راه را بر تو گرفتم و ... می خواهم با فدا کردن جان در رکاب تو و در راه آرمان مقدست ، توبه کنم ، آیا توبه ام پذیرفته است ؟ » امام : آری ای حرّ ! خداوند توبه ات را پذیراست . حرّ آهنگ حرکت می کند ... امام : از اسب فرود آی و دَمی بیاسای و ساعتی استراحت کن . پاسخ می دهد : « پیش روی تو ، سواره باشم بهتر است تا آنکه پیاده . سوار بر اسب با اینان پیکار می کنم و سرانجام هم بر زمین فرود خواهم آمد » . امام : هر چه می خواهی بکن که آزادی . حرّ برای نمود توبه اش به میدان می رود در راه به یاد می آورد لحظه ای را که از کوفه خارج می شود تا به فرمان امیر کوفه راه را بر امام ببندد ، از پشت سر صدایی شنید که : « بر بهشت جاودان بشارتت باد ای حرّ ! » . به پشت سر نگاه کرد تا صاحب صدا را بشناسد و ... کسی را ندید ، با خود گفت : « این بشارت به بهشت چه معنایی تواند داشت ؟ » و اینک می بیند که آن سروش غیبی که آنگاه ، به بهشت مژده اش می داد درست بوده است . رو در روی سپاه کوفی می ایستد و می گوید : « ای کوفیان ! ننگ و نفرین بر شما و مادرانتان ! این بندۀ شایستۀ خدا را دعوت نمودید و آنگاه که به سوی شما آمد پیمانها را از یاد بردید و... از نوشیدن آب فرات که حتی حیوانات این صحرا آزادانه از آن می نوشند ... خدای در قیامت سیرابتان نکند و ... » . سپاه کوفه شنیدن این سخنان را که همچون تازیانه بر روحشان    می نشیند و عذابشان می کند ، را تاب نمی آورند ، به سویش باران تیر می بارند . حرّ رجز سر می دهد « من ، حرّ و زادۀ حرّم ، دلاورم و شجاعم ، نه ترسی دارم تا پا به فرار گذارم و نه هراسی از شمشیرهاتان ، می ایستم و...باز نمی گردم ، ... » . آخِر او کشتن را برای زنده نگهداشتن انسان می داند . انسان در برابر دشمن ، اگر از « سکوت » بگوید ، نه صلحجو بلکه حقیر و زبونی است که جانش را بیشتر از جانها دوست دارد . و ما از آنها نیستیم . « پیاده نظام » سپاه کوفه ، از هر سو بر او می تازند و او در این نبرد لحظه های بیخبریش را در رود خون غسل می دهد و نمازی سواره می خواند ، و به خاک می نشیند .