بهترینم یا بدترینم ؟!
شیخ ما گفت : وحی آمد به موسی – علیه السلام – که بنی اسرائیل را بگو که بهترین کسی از میانة خویش اختیار کنی . هزار کس اختیار کردند وحی آمد که ازین هزار بهترین اختیار کنید . صد بدر کردند . وحی آمد که ازین صد بهترین اختیار کنید . ده اختیار کردند . وحی آمد که ازین ده بهترین اختیار کنید . سه اختیار کردند . وحی آمد که ازین سه بهترین اختیار کنید . یکی اختیار کردند . وحی آمد که این یگانه را بگوئید تا بترین بنی اسرائیل را بیارد . چهار روز مهلت خواست . و گرد بر می گشت . روز چهارم به کویی فرو می شد . مردی را دید که به فساد و ناشایستگی معروف بود . و انواع فسق و فجور در او موجود ، چنانکه در آن کار انگشت نمای گشته بود . خواست که وی را ببرد . اندیشه ای به دلش درآمد که به ظاهر حکم نشاید کرد روابود که او را قدری و پایگاهی بود . به قول مردمان خطّی به وی فرو نتوان کشید . و به اینکه خلق مرا اختیار کردند ، که تو بهتری ، غرّه نتوان گشت . چون هرچه کنم به گمان خواهد بود ؛ این گمان در حقّ خویش برم ، بهتر . دستار در گردن خویش نهاد و آمد تا به نزد موسی . گفت : هرچند نگاه کردم هیچ کس را بتر از خویشتن نمی بینم .
وحی آمد به موسی که این مرد بهترین ایشان است ، نه بدانکه طاعت او بیش است ، لیکن بدانکه خویشتن را بترین دانست .