التماس دعا
للهم اجعلنی من المستشهدین بین یدیه طائعاً غیر مکرهٍ
فی صف الذی نعت اهلهُ فی کتابک فَقلت صفاً کانّهمبنیانٌ مرصوص.
آه ای دل بی خبر چه قدر این جا وآنجا شنیده ای که می گویند :
«التماس دعا» . اصلاً هر کسی به یک عالم
روحانی به یک پرهیز گار باتقوی میرسد بلافاصله می گوید :
التماس دعا، و یا هر کسی به زیارت قبور نورانی یکی از ائمه می رود همه به او التماس دعا می گویند،
از او می خواهند که برایشان دعایی بکند، یا اگر حالی پیدا کرد ودلش شکست هر جا که بود آنها را هم دعایی بکند . آخر دل شکسته را خداوند هیچ گاه رد نمی کند دل که بشکند می شود جایگاه خود خداوند. اما زیر این گنبد کبود دل شکسته ای است تنها و غریب ؛
زیر این آسمان بزرگ دل شکسته ای است که نه تنها به او التماس دعایی نگفتند که حتی یادشان رفت که امامی
هست ...آقایی هست ،خیمه ای هست و چشمان اشک
آلودی و دست دعایی که هر شب تا صبح بر آستان خداوندی به انتظار می ماند:
یا ابا صالح المهدی!
به فدای دل شکسته ات ، به فدای اشک های دیده ات،
آقاجان التماس دعا! مولاجان! وقتی که درد ها و بغض ها
آنچنان بر گلبرگ دلت سنگینی می کند که سر به زیر و اشک ریزان کنار مزار مادرت می روی ، التماس دعا،
آنجا برای ما هم دعایی بکن ، آنجا ما که دستمان نمی رسد
ما بین هق هق گریه ها ، برای ما هم دعایی بکن، یا وقتی که داغ واقعه ی کربلا اشک های نورانیت را زنان بی پناه ...پاهای پر آبله ،آنجا ما را هم دعایی کن.
آقا جان از خدا بخواه که ما را نیز کربلایی کند ، ما هم اندکی بفهمیم که بازوان عمه سادات را
بستند یعنی چه . . . نه آقا جان ، نه،نه اینچنین گریه نکن ،ما فقط گفتیم التماس دعا.
آقا جان ! مدینه ،کربلا ، کاظمین ، التماس دعا.
آقا جان ! بقیع ،سامرا ،نجف ، التماس دعا.
مولا جان ! امام رضا که می روی بالا سر سحن عتیق، سقا خانه التماس دعا.
آقا جان ! ما بین مناجات دل تاریک شب التماس دعا .با تمام وجود التماس دعا که یک نگاهت ،یک دعایت ،برای دنیا و آخرتم کافی است و محال است اگر با دل شکسته التماس دعایی بگویم جوابم ندهی.
آقا جان ! التماس دعا.
چه انتظار عجیبی تو بین منتظران هم عزیز من چه غریبی
عجیب تر که چه آسان نبودنش شده عادت
چه بی خیال نشستیم
نه کوشش و نه وفایی
فقط نشسته وگفتیم
خدا کند که بیایی...
جاری می کند ، کنار خیمه های نیم سوخته ...
((روزه دریچه ای به عالم معنا استاد طاهر زاده)
الهی ! ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مؤمنان را گواهی، چه بود که افزائی و نکاهی؟
الهی! چه عزیز است او که تو او را خواهی ور بگریزد او را در راه آیی، طوبی آنکس را که تو او رایی. آیا که تا از ما خود کرایی؟
الهی ! جدا ماندم از جهانیان، به آنک چشمم از تو تهی و تو مرا عیان، خالی نیی از من و نبینم رویت، جانی تو که با منی و دیدار نیی، ای دولت دلو زندگانی جان، نادریافته یافته و نادیده عیان یاد تو میان دل و زبانست و مهر تو میان سر و جان، یافتِ تو روز است که خود برآید ناگاهان، یابنده ی تو نه به شادی پردازد نه به اندُهان، خداوندا! به سر مرا کاری از آن عبارت نتوان، تمام کن بر ما کاری با خود که از دو گیتی نهان.
در خبر داریم که در زمان یکی از پیامبران گذشته ، سه نفر از مومنین در مسافرتی در محلی شب گیر شدند، و راه به جایی نبردند، نه محلی برای استراحت ونه قوت و غذائی. بالاخره یکی از آنها گفت : من اینجا یک آشنای دوری دارم می روم شاید بتوانم امشب سربار او شوم . دیگری هم فکر کرد و یادش آمدی همکار اینجا دارد، گفت می روم شاید بشود امشب را مهمان او بشوم ،سومی هرچه فکرکردچیزی به یادش نیامد . گفت ما هم می رویم مسجد و مهمان خدا می شویم . فردا صبح که آمدند تا سفر را ادامه دهند، آن دو نفر هر کدام از خوبی های طعامی که دیشب خوردند و از نوع پذیرایی ها صحبت کردند ولی سومی گفت:حقیقتش ما مهمان خدا شدیم ولی تا صبح گرسنگی کشیدیم . به پیامبر آن زمان ندا رسید برو و به این مومن بگو حقیقتاً ما میزبانی تورا پذیرفتیم ، و پذیرفتیم که تو مهمان ما باشی ، ولی هر چه گشتیم خورشت و طعامی بهتر از«گرسنگی» نبود که با آن از تو پذیرایی کنیم یعنی گرسنگی یک پذیرایی مقدس است و برای همین هم طعام رمضان گرسنگی است و نتیجه این گرسنگی «قرآن»است . سفره گرسنگی را پهن می کنند تا قرآن را به قلب ها برسانند ، آن وقت آیا می شود گرسنگی را چیزی نگرفت و به سادگی از آن گذشت ؟؟؟ یکی از عرفا به شاگردش می گوید : « نفس خود را از چه می ترسانی ، می ترسی گرسنه بمانی ؟ مترس ، زیرا تو در نزد خدا خوار تر از آنیکه تو را گرسنه دارد، خداوند محمد(ص) و یارانش را گرسنه داشت» بزرگی می گوید:«هرگزنشد سیرشوم و معصیتی مرتکب نشوم و یا قصد معصیت نکنم». شایدگمان کنیم که ما چنین نیستیم که سیری موجب معصیت برایمان شود، آخر مگر ما قلبمان را می شناسیم؟؟؟ آن بزرگانی که این را می گویند ، لایه لایه ی تار های قلبشان را می شناسند ، می فهمند کجا و چه طوری هستند ، دانه دانه نفس هایشان را می توانند تفسیر کنند.
روزه دریچه ای به عالم معنا« استاد طاهرزاده»
الـهی عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْکَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الاَْرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ، واَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی، وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ والرَّخاءِ، اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ، وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ، یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل، یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرینَ
تمام وجود انسان میتواند نگاه به حق باشد، دیگر خود را نباید دید و حتی خدا دیدن خود را هم نباید دید، فقط دیدن حق باید در میان باشد. شما وقتی مرا نگاه میکنید دیگر نگاه کردن خود را نگاه کنید. یک وقت شما فقط مرا نگاه میکنید و دیگر هیچ، ولی یک وقت میگویید عجب! دارم نگاهش میکنم، در حالت دوم دیگر مرا نگاه نمیکنید بلکه به نگاهکردن خود توجه دارید. شما وقتی در آینه چیزی را میبینید فقط نگاه کردن هستید، اما وقتی متوجه خودتان هستید که دارید نگاه میکنید آن وقت دیگر به آن چیز نگاه نمیکنید. پس در موقع رؤیت نگاهتان را نگاه نمیکنید. نگاه کردن، غیر از نگاه را نگاه کردن است. پروانه وقتی به دور شمع میگردد همین طور میگردد و میگردد تا جذب نور شود تمام وجودش توجه به نور میشود، اصلاً وجود خود را فراموش میکند. بههمین جهت بهسرعت به طرف آتش شمع میرود، ناگهان با تماس با آتش و گرمی آن به خودش میآید، عقب میکشد. دوباره نور را میبینید و جذب آن میشود، خود را فراموش میکند و به طرف آتش میرود، دوباره میسوزد و عقب میکشد، تا به آنجا میرسد که هرچند نزدیکی به شمع با سوختن همراه است، اما بالأخره خود را به آتش میزند، دیگر مواظب است خود را نبیند تا عقب بکشد، تمام وجودش میشود دیدن نور، اینجاست که قوْتِ نور میشود و خودش میشود آتش. انسانی که متوجه رشته بین خود و خدا شد، تمام وجودش میشود نگاه به حق، دیگر هیچ رشته دیگری را به رسمیت نمیشناسد. اگر کسی فهمید که بنده است. یعنی بند به خدا است تمام نگاهش میشود نگاه به حق، چیزی جز حفظ این ارتباط برایش معنی ندارد. بندگی چیزی جز توجّه به حق نیست، عین اتصال به حق است، چون وجودش به همان بندگی و بند بودن است، وجود مستقلی ندارد، بندگی یعنی عین فقر نسبت به حق. این نور پائینی را نگاه کنید وقتی رابطهاش با نور بالایی قطع شود مثلاً یک مقوا بین نور بالایی و پائینی قرار دهند. نور پایینی هیچ میشود. چون همین که به نور بالایی وصل است، وجود دارد. وقتی میخواهیم بندگی کنیم. چون بندگی چیزی جز اتصال به حق نیست، تماماً میشویم توجه و نظر و نگاه به حق، و انصراف از هر آنچه میخواهد ما را به خود جذب کند. تمام عبادات برای حفظ این نگاه است. گفت:
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند..... نگاه دار سرِ رشته تا نگهدارد
(استاد طاهرزاده)