چه طور ! ؟ گفت : گربه را در کیسه ای می اندازم و روی دوشم می گذارم و به بیراهه می روم تا
جایی که دیگر پاهایم طاقت رفتن و برگشتن نداشته باشد و در آن جا هیچ چیزی برای خوردن پیدا
نشود ، آن وقت باید گربه را بخورم تا از گرسنگی نمیرم و لذا همان گربه را می خورم .
ما بعضی مواقع برای خودمان همین طور برنامه ریزی می کنیم ، خودمان را در تنگناهای بی برکتی
می اندازیم و بعد هم مجبور می شویم به احکام و لوازم آن تنگناها تن بدهیم . این تمدن با ما کاری
کرده است که همة ما گربه خور شده ایم . گاومان را فروختیم یا کشتیم ، بعد به شهر آمدیم در صف
تقسیم شیر پاستوریزه ایستادیم . بعد می گوید : آقا مگر در این دنیا یک لیتر شیر حقم نیست ؟ آری ؛
حقّت هست ولی از پستان گاوت در مزرعه ! با آن همه برکتهای جانبی . به جای آنکه گاو را به صحرا ببریم
و هم با آن شیر بسیاری از نیازهای زندگیمان را تأمین نمائیم رفاه شهری را خواسته ایم . به جای آن
سختیهای جسمی در مزرعه ، فشارهای روحی را جایگزین نموده ایم . دیگر از ساندویچ ، پیتزا ، آیس تک
و کافه تریا و رستوران خوشمان می آید . حالا که خود را در این اضطرار انداخته ایم . می گوئیم چاره ای
نداریم راست هم می گوئیم .در شرایطی که من و تو مانده ایم و یک گربه و دیگر هیچ ، جز خوردن گربه
چاره ای نداریم . آری و صد آری ، مشکل از آنجا شروع شد که ، آن روستایی ساده گفت : چرا من در ده
زندگی کنم و بروم علف بیاورم که گاو بخورد و زیر پایش را هم مجبور شوم تمیز کنم خانه و اسباب زندگی
را می فروشم و به شهر می آیم ، هر روز صبح در صف شیر پاستوریزه می روم و شیر مورد نیازم را هم
می خرم . اگر دیر بجنبد شیر پاستوریزه تمام می شود .
حالا به عشق رفاه زندگی اش شده است تلاش برای از دست ندادن زندگی .